یکشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۸

مهر دندان

تلوزیون برفک داشت ، انگار بوی نم گرفته بود ، چند تا زد توی سرش، یه مقدار بهتر شد . کانال یک داشت اخبار پخش می کرد ، دو ، تحلیل خبری ، سه ، پنج ، شش ... ، ترجیح داد بزنه چهار و به راز بقاء نگاه کنه . 
چشمش به صفحه ی شیشه ای برفکی بود ولی فکرش پیش دانه نا بلند هایی که دور تا دور مظلومیت اون رو محاصره کرده بودند ... و شاید حماقتی که مظلومیت دانه نا بلند ها رو در یک سطح بالاتر احاطه می کرد.
از جاش بلند شد ، چکمه هاشو پوشید ، رفت سمت شالیزار . این بار دیگه به اطرافش نگاه نمی کرد ... ، سرش رو گرفت بالا ، زل زد به ابرهای تیره ی بالا سرش ، شاید اون پشت دنبال خدا می گشت ... ، آروم سرش رو آورد پائین ، به دست هاش نگاه کرد ...
گویا حالا دیگه فهمیده بود که چرا یک گله ی 500 تایی بوفالو با اون همه هیبت ، تا آخرین توان از چنگ یک تکه یوز پلنگ ظریف چثه فرار می کردند ...
به کلبه برگشت ، تلویزیون کوچک اش هنوز برفک داشت ... ولی انگار لحظه ی نهایی فرا رسیده بود ...
و این دندان بود که پیروز شد ...
حالا دیگه وقت پیام های پاکستانی بود

.
--------------------------------------------------
مهر! مرا با خود ببر آن سوی خیال ... که بس عبث است این انتظار

دوشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۸

حضيض

قداست گون ، تهي مايه
رفاقت پاره هاي خون به تيغ آميز ِ اكنون در لجن جاری
در اين عنقا حريم ِ باز ِ بي پايان
نجابت ، داستان ِ چَه چَه مرغي است بي جامه
...
ز بانگ ِ خِش خِش ِ جاروي پائيزي 
به لُختي مي گرايد كوي نامرغان ِ خوش آواز
...
ز عطر آسمان ريزان ِ بي پروا
چه خوش تدفين نهد باران ، لجن واران ِ رقصان را
...
و اين نام از پي آن نام ِ نام آور كُش ِ هتاك ، خوش نام است
...
زمين اش آسمانلرزان
عدالت ، داد و پرپر يك جگر بر عرش يزدانش 
كنون هنگام ِ بارانبار ِ ياران است
.  .  .
چهارده شهريور هشتاد و هشت
------------------------------------------------
خواهم سوخت در خيال خويش