جمعه، دی ۱۷، ۱۳۸۹

بدرود سیاهی

من و یک چوبه ی کبریت

تمام داستان این بود

.

روزی روزگاری برقی از عمق نگاهم خاست

زد بر وصف آن کبریت

همی شد دیدگانم سخت نورانی

به نجوا گفتمش فانوسی یا کبریت

کمی بر خود تأمل کرد و گفتش "تاچه خود بینی"

پیش خود گفتم بسی پرنور تر شاید

بدو گفتم گمانم مشعل افروزی فروزانی

چنین تا چشم سردم را ز فرط نور سوزانی

بگفتا من ندانم آتشم یا نور

لیک از گرمی جانت به مهر خویش می بالم

.

لهیب و حُرم لفظ اش آفتاب آورد در یادم

به یک دم عقل بر مستی و شیدایی

بدیدم رشته های اختیار از خویشتن جاری

.

بدو گفتم که ای گرمای جان از تو

ضیاء هر دو چشمانم ز نور مهروار تو

بیا خورشید من باش و به قلبم لحظه ای خوش تاب

که بس سوت است و کور این دل

در این تنهایی و سرما

خدایم از تو بر من ساخت این دیده

.

کمی بگذشت این شوق و جوابی گرم نشنیدم

دگر بار از دل شیدای خود بر آسمان گفتم

جوابی باز نشنیدم

به خود اندک نگاهی سرد چرخاندم

به این فصل زمین و آسمان او

به سر تا پای تن اندر حضیض خود

.

حقارت رسم شیدایی ست

من این ره نیز پیمودم

به دست و پای مهر آلود لیلایم

به شوق نور افتادم

.

فلک این بار نجوا کرد

به ضرب آهنگ این فرهاد

دلش سوزی گرفت و سنگ احیا کرد

.

بگفت ای مظهر دیوانگی ای وارث مجنون

بدان این راه راهت نیست

زمین را کی سزد از آسمان پاسخ

برو کاین عشق از وهم است

و از امثال تو خورشید در کثر است

.

در این راه پر از افسانه و افسون

غروری مشت خاکستر

سرانجام نگاهم بود

.

شکستم من ولی این را ندانستم

که یک پلک مرا خورشید، پایان بود

من و یک چوبه ی کبریت

تمام داستان این بود

.

..

......................................................

هر چه رفت

عمر عزیز بود و اندکی راه عمر

اما هر چه باید برود

حسرت آن عزیز رفته نباید باشد

اینجا

نقطه ی شروع است

هرچه گذشت

بخشیدم

اگر خدایم بخشیده باشد

که آینده برای من است

و من برای او