جمعه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۹

دروغگو خر است

اینجا دقیقاً جای خودم بود

سپر هم داریم ، خوبش رو هم داریم

بگذار آنقدر بزنند تا جان از کان برهند

...

عزت همگی که زیاد بود

زیاد تر هم باشه ان شا الله

جمعه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۹

کوچ


انتهای قصه:

قاصدک بازگشت

دستان منتظرم را برایش باز کردم

آمد و آمد و آرام نشست

او را بوئیدم و نوازش کردم

گفت خسته ام ، راه زیادی را پیموده ام

و قاصد یک خبرم

از غریبی تنها ، از راهی دور

گفتم اش بگو که دیگر طاقتم نیست

کمی بیشتر به خودم نزدیک اش کردم

تا آرام زمزمه کرد پیغام اش را ...

گفت که «او» در گوش اش خواند:

« اگر نازنین مرا دیدی؛

بگو "دل خسته"ای در این دور چشم انتظار توست» ...

و سپس مرا سپرد به باد

.................

ابتدای قصه:

قاصدکی به سویم آمد

دستانم را برایش باز کردم

آمد و آمد و آرام نشست

او را به خودم نزدیک تر کردم

و به آرامی در گوش او گفتم:

« که اگر نازنین مرا دیدی؛

بگو "دل خسته"ای در این دور چشم انتظار توست»

و سپس سپردمش به باد ...

.

..

....................................................

....................................................

هر دم در خودم

می روم به کوچ

در گذر ز او

می رسم به پوچ

...

اندک لحظه ایست

از خود بی خودم

می گریزم ز پوچ

می رسم به او

در گذرگاه کوچ