جمعه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۹

کوچ


انتهای قصه:

قاصدک بازگشت

دستان منتظرم را برایش باز کردم

آمد و آمد و آرام نشست

او را بوئیدم و نوازش کردم

گفت خسته ام ، راه زیادی را پیموده ام

و قاصد یک خبرم

از غریبی تنها ، از راهی دور

گفتم اش بگو که دیگر طاقتم نیست

کمی بیشتر به خودم نزدیک اش کردم

تا آرام زمزمه کرد پیغام اش را ...

گفت که «او» در گوش اش خواند:

« اگر نازنین مرا دیدی؛

بگو "دل خسته"ای در این دور چشم انتظار توست» ...

و سپس مرا سپرد به باد

.................

ابتدای قصه:

قاصدکی به سویم آمد

دستانم را برایش باز کردم

آمد و آمد و آرام نشست

او را به خودم نزدیک تر کردم

و به آرامی در گوش او گفتم:

« که اگر نازنین مرا دیدی؛

بگو "دل خسته"ای در این دور چشم انتظار توست»

و سپس سپردمش به باد ...

.

..

....................................................

....................................................

هر دم در خودم

می روم به کوچ

در گذر ز او

می رسم به پوچ

...

اندک لحظه ایست

از خود بی خودم

می گریزم ز پوچ

می رسم به او

در گذرگاه کوچ

۶ نظر:

  1. زودتر از این ها به احساس شاعرانه درون شما که با اندیشه و آگاهی آمیخته می شه ، آگاهی داشتم ولی اون احساس شاعرانه توی این داستان به اوج خودش رسیده !

    این متنیک شاهکار بود ، مثل خیلی از متن های دیگه ای که می نویسید و من خیلی وقت ها دوست دارم بارها و بارها اون ها رو بخونم و توی ژرفنای معناشون گم بشم و دوباره خودم رو پیدا کنم ، درست مثل گاهی وقت ها که وسوسه می کنم و یکی از کتاب های اخوان ثالث رو دست می گیرم و خودم رو لای صفحه هاش گم می کنم و در عین حال به سختی بتونم به خودم اجازه بدم که درباره معنایی آنچنان عمیق حرفی بزنم یا قضاوتی بکنم !

    پاسخحذف
  2. مغزم قفل كرد
    يه غصه اي توش بود!
    يكم تكراري بود موضوعش ولي راجع به شعر كوچ كف كردم!
    ياد شعر اخوان ثالث افتادم
    قاصدك هان چه خبر آوردي؟
    از كجا وزكه خبر آوردي؟
    خوش خبر باشي اما... اما...
    گرد بام و در من بي ثمر ميگردي
    انتظار خبري نيست مرا
    نه ز ياري نه زدياري دياري
    باري
    برو آنجا كه بود چشمي و گوشي با كس
    برو آنجا كه تو را منتظرند
    قاصدك...
    در دل من همه كورند و كرند
    دست بردار از اين در وطن خويش غريب
    .
    .
    .
    .
    .

    پاسخحذف
  3. هوووووم.عالی بود
    پسر تو که چنین قلمی داری چرا اینقد کم مینویسه!؟بیشتر ما رو بهره مند کن از این نوشته ها

    پاسخحذف
  4. .........
    .........
    .........
    اینها همه حرفهای ناگفتنی دل من است..
    حرفهایی که از بس سنگین بود،دلم ترسید...ترسید بیفتد و بشکند از سنگینی اشان...
    و پیدا کردن تکه های دلم روی زمینی پر از آدمهای متفاوت سخت بود...
    دلم حرفهایش را امانت داد به چشمانم... و حرفهایم دور چشمانم حلقه زدند تا شاید این ناگفتنی ها خواندنی شوند در آیینه چشمانم...
    ولی افسوس...افسوس که چشمانم نیز طاقت این همه سنگینی را نداشت...
    امانتی اش را در سراشیبی گونه هایم رها کرد و تحویل خاک داد...
    خاک...
    همان مبدا و شروع...
    و همان پایان و مقصد ابدی...
    تا شاید این پایان امانتی سنگین دلم، بهانه ای شود برای
    رویش...
    برای
    زندگی...
    و برای
    آغازی دوباره...
    .
    .
    .
    1ماهه که یاد گرفتم حرفا و رازای دلم رو حتی به گوش قاصدک هم نرسونم که همه غریبه ان واسه شنیدن این ناگفتنی ها... به جز یه نفر...که اونم نگفته میشنوه حرفای دلمون رو...
    شعر آخرش معرکه بود.ایول،دمت گرم.
    فقط یه چیزی در مورد معرفی خودت...
    و آن هم اینکه بی انصافی میکنی که دوستانت رو گرگ مینامی...یه نگاه به خودت و کارات بنداز، شاید تو و کارات باعث بروز صفات گرگی و بد دوستات شده...آخه همه ی آدمها یسری رفتار خوب دارن و یسری رفتار بد و عمل ماست که باعث بروز عکس العمل خوب و یا بد (به قول تو گرگی) آنها میشه...
    پس با رفیقات قشنگ رفتار کن تا عکس العمل آنها هم نسبت به تو قشنگ شه دوستم :)...
    آقا امین...
    چشمها را باید شست...
    جور دیگر باید دید...
    درسته که من مامان بزرگم(یه مامان بزرگ که تا چند روز دیگه 20 سالش تموم میشه و میره تو 21 سال :)...) ولی به جون خودم مثل مامان بزرگا قصد نصیحت نداشتم ها،یه گپ دوستانه بود:) آخه دلم تنگ شده بود واسه حرف زدنه کاملا دوستانه باهات...
    ببخشید که پر حرفی کردم.
    در پناه حق،شاد و موفق باشی 2ستم...
    .
    (میدونم از چی داری تعجب میکنی ولی تو خماریش بمون(آدمک زبون درازی) :)..)

    پاسخحذف
  5. سلام !

    کامنت های پست قبلتون بسته است ، واسه همین مجبور شدم اینجا بنویسم .

    اصلا شما رو نمی شناسم . در واقع بجز نوشته هاتون در وبلاگ خودتون و عقایدی که در قالب کامنت در وبلاگ من نوشتید ، هیچ چیزی از شما نمی دونم ، مطلقا هیچ چیزی نمی دونم ، با اینحال با نوشته های شما خو کرده بودم . یک حس خاص نسبت به نوشته هاتون داشتم ، حتی نسبت به کامنت هایی که در وبلاگم می گذاشتید ، بخاطر محتوای خاصشون و نگاه آگاهانه و بیان هنرمندانشونن .

    نمی دونم هدفتون از نوشتن در اینجا چی بود و چه چیزی باعث شد که فکر کنید در طول یازده ماه برآورده نشده ولی از روز اولی که اینجا شروع به نوشتن کردید قدم در راهی گذاشتید که شاید دیگه فقط خودتون رئنده اون راه نباشید و دیگرانی هم توی این راه سهیم باشند . چقدر برای اون دیگران ارزش قائلید و به احساساتشون و افکارشون احترام می گذارید و چقدر دربرابرشون احساس مسئولیت می کنید ؟؟؟؟؟
    اینکه کسی وبلاگنویسی رو آغاز کنه و یک روز هم خسته بشه و دیگه نخواد ادامه بده ، درسته که یک مسئله شخصی هست و هر ویلاگنویسی آزاده که با اختیار و ارداه خودش هر وقت دلش خواست وبلاگش رو تعطیل کنه !!! ولی فقط شعارهای مدرن غربی این اجازه رو می دن که نسبت به کسانی که در روح و افکار و احساساتشون اثر گذاشتیم ، بی تفاوت باشیم و اون ها رو در تصمیماتمون نادیده بگیریم .

    به هر حال امیدوارم تصمیم درستی گرفته باشید و در زندگی آینده هم همیشه موفق و سربلند باشید و اگر یک روز هم خسته می شید این خستگی براتون بهتر و نیکوتر از ادامه مسیر باشه .

    وقتی خیلی اتفاقی حدس زدم که شاید وبلاگی که "مهربانی" از تعطیل شدن حرف می زنه ، وبلاگ شما باشه و وقتی اومدم و دیدم که درست حدس زدم ، خیلی جا خوردم ، دلم گرفت و اشک توی چشمام حلقه زد ، هیچوقت فکر نمی کردم از تعطیل شدن خانه مجازی یک نفر که مطلقا هیچ شناختی نسبت بهش ندارم ، گریه کنم !!!!!

    موفق باشید ...

    پاسخحذف
  6. این واسه متن بالاست:
    از خودم متنفرم
    از خودم متنفرم
    از خودم متنفرم
    از خودم متنفرم
    .
    .
    .
    .
    هیچوقت خودم رو نمی بخشم
    هیچوقت خودم رو نمی بخشم
    هیچوقت خودم رو نمی بخشم
    .
    .
    .
    کاش هیچوقت نبودم
    کاش هیچوقت نبودم
    .
    .
    کاش هیچوقت نمی یومدم اینجا
    کاش هیچوقت نمی یومدم اینجا
    .
    .
    گریه
    گریه
    گریه...
    .
    .
    من خیلی آدم بدی ام
    خیلی....خیلی....خیلی....
    .
    منو ببخش
    .
    .
    چهارشنبه که گفتی واسه همیشه میخوای ببندیش کلی گریه کردم و کلی به خودم فحش دادم و کلی از خودم متنفر شدم و کلی به خدا قول دادم که دیگه طرفت نیام تا آزارت ندم....
    .
    .
    .
    منو ببخش....
    تو رو به همون خدایی که می پرستی ببخش این آدم احمق رو....
    جز ناراحت کردنت کار دیگه ای توی این مدت نکردم....مطمئن باش که دیگه هیچوقت از دست من ناراحت نمی شی....چون هیچوت دیگه طرفت نمی یام....چون حضورم و فقط صرف حضورم آزارت میده....
    من یه آشغالم....
    یه احمق که چیزهای دوست داشتنی دوستاش رو ازشون میگیره....
    منو ببخش...
    کاش میتونستم محو کنم خودم رو از صفحه ی زندگی....
    ولی حیف....حیف که گناهِ...گناه...
    این که آدم خودش رو.....تا بقیه راحت نفس بکشن...
    نفس بکش دوستم....
    من واسه همیششششششششششششششششششششششششه از پیشت رفتم...
    با خیال راحت نفس بکش....
    گریه
    گریه
    گریه
    از خودم متنفرم که دوستام رو اذیت میکنم....
    کاش نبودم
    گریه
    گریه
    و
    ......
    از ته قلبم برات آرزوی موفقیت میکنم.
    و
    ....
    خداحافظ...

    پاسخحذف