سه‌شنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۹

و این اکنون منم

چه باحال شد؟!!!

نه؟

اینجا رو میگم

.....

حقیقت اش خب آدم یه وقت هایی تو یک وضعیت هایی قرار می گیره که مجبور می شه یک سری تصمیم هایی رو بگیره که هیچ راه برگشتی هم برای خودش باقی نذاره و یک جایی مثل اینجا رو در کل به ورطه ی فنا بسپاره ...

ولی خب من رو هنوز هیچکس نشناخته

اگر یک چیزی رو دوست داشته باشم برای رسیدن بهش کاپرفیلد رو هم در گذر از دیوار چین جا می ذارم ... و این وبلاگ تقریباً یه همچین حکمی رو داشت که دلبستگی بهش باعث شد زیر حرفم بزنم و دوباره برگردم و انگار نه انگار که اون من بودم که رفتم که دیگه بر نگردم و اینا ...

عکس زیر هم دقیقاً به بیان همین رابطه ی بین من و اینجا اشاره داره



(اون پروانه هم همیشه هرجا می ره منو با خودش می بره..

یعنی بلند می کنه بال می زنه ... بال نمی زنه ول می کنه)

از این به بعد هم دیگه اصلاً برام مهم نیست کی میاد و کی میره و از نوشته های من ناراحت میشه یا نمی شه و با خیالی راحت تر از آب خوردن ، اینجا می نویسم از خودم و برای خودم (و متفاوت تر از خودم) حتی با هیچ خواننده یا با خیلی خواننده ..

یعنی چه فرقی می کنه ؟

یک نفر از روی معرفت حرفای تو رو بفهمه بِه از هزار نفر سیاهی لشگر

که بیان تجلیل و تمجید کنن و برن

که بری بازدید پس بدی و بیای

...

پس با دلی آکنده از جوهر

فاجعه ی ققنوس روزهای خوبی را برای خودش و خودم و خودت آرزومند است

به امید حقّ