سه‌شنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۹

و این اکنون منم

چه باحال شد؟!!!

نه؟

اینجا رو میگم

.....

حقیقت اش خب آدم یه وقت هایی تو یک وضعیت هایی قرار می گیره که مجبور می شه یک سری تصمیم هایی رو بگیره که هیچ راه برگشتی هم برای خودش باقی نذاره و یک جایی مثل اینجا رو در کل به ورطه ی فنا بسپاره ...

ولی خب من رو هنوز هیچکس نشناخته

اگر یک چیزی رو دوست داشته باشم برای رسیدن بهش کاپرفیلد رو هم در گذر از دیوار چین جا می ذارم ... و این وبلاگ تقریباً یه همچین حکمی رو داشت که دلبستگی بهش باعث شد زیر حرفم بزنم و دوباره برگردم و انگار نه انگار که اون من بودم که رفتم که دیگه بر نگردم و اینا ...

عکس زیر هم دقیقاً به بیان همین رابطه ی بین من و اینجا اشاره داره



(اون پروانه هم همیشه هرجا می ره منو با خودش می بره..

یعنی بلند می کنه بال می زنه ... بال نمی زنه ول می کنه)

از این به بعد هم دیگه اصلاً برام مهم نیست کی میاد و کی میره و از نوشته های من ناراحت میشه یا نمی شه و با خیالی راحت تر از آب خوردن ، اینجا می نویسم از خودم و برای خودم (و متفاوت تر از خودم) حتی با هیچ خواننده یا با خیلی خواننده ..

یعنی چه فرقی می کنه ؟

یک نفر از روی معرفت حرفای تو رو بفهمه بِه از هزار نفر سیاهی لشگر

که بیان تجلیل و تمجید کنن و برن

که بری بازدید پس بدی و بیای

...

پس با دلی آکنده از جوهر

فاجعه ی ققنوس روزهای خوبی را برای خودش و خودم و خودت آرزومند است

به امید حقّ



۸ نظر:

  1. همیشه یک راه و حتی بیشتر برای "آغاز" کردن هست .
    "آغاز" یعنی امید ، یعنی آینده ، یعنی جایی بهتر از اینجا .
    "آغاز" را می شود توی روز جهانی وبلاگ با دیگران شریک شد . لبخند روی لب هایشان نشاند و طوری شعف و شادمانی را در عمق وجودشان کاشت که همان موقع اشک شوق جوانه بزند !
    بخاطر این هدیه ، بخاطر این "آغاز" سپاسگزارم !

    ..........

    خوب بیاین بی خیال نثر ادبی بشیم . آقا (!) اون فاجعه ققنوس که گوشه وبلاگم اومد بالا و یهو دیدمش ، همچین دل و قلوه ام ریخت پایین . چشام برق زد و با لحن کشدار و بلند گفتم : فاجعـــــــه ققــــنوس !!!!
    بعدش فوری با دست لرزان و صورت عرق ریزان موس رو گرفتم و با اینکه اعضا و جوارحم از فرط استرس یاری نمی کردند ، کشان کشان به طرف اون "فاتجعه ققنوس" کشاندمش و روش کلیک کردم و دیدم بــــعـــــــله !!!
    بی تعارف بگم از همون روز اول یه چیزی تو وجودم می گفت "برمی گرده !"

    هم این شروع دوباره رو تبریک می گم و هم روز جهانی وبلاگ رو !

    این عکسه خیلی بامزه هست !
    قالب جدید هم باکلاسه ، یه طور خفنیه !!!!! ( این روی منو ندیده بودین نه ؟؟؟ خودمم این روم رو کم می بینم !!!!)

    پاسخحذف
  2. ای نامرد
    اینجا رو حذف موقت کرده بودی اینهمه خون جگر به ما دادی؟

    ولی خوشحالم که برگشتی
    البته اگه سبک نوشتنت همون جوری مثل قبل باشه!
    در مقابل 11ماه انتظار پوچ
    32 روز انتظار پر بار ولی توام با نا امیدی


    موفق باشی

    پاسخحذف
  3. راستی قالبت هم قشنگه! مال من سیاه شده مال تو سفید
    چه تضادی!!!!
    یه چیز دیگه هم می خواستم بنویسم که بعدا به خودت میگم!:دی

    پاسخحذف
  4. تو این مدت برای این فحشت ندادم چون میدونستم خودت خود به خود سر عقل میای و برمیگردی:دی

    بعد هر جا میری اون بالش رو هم با خودت میبری!؟(عکس رو میگم):دی

    دیگه زدی تو کار کفتر اینا!!رنگ بنفش هم جذابه.خوبه،خوبه.

    فرهاد مهراد و سیب هم خوبه.

    پاسخحذف
  5. الهام؛

    جز اینکه بگم شرمنده ی این همه لطف و محبت شما هستم چیزی ندارم که بگم ... امیدوارم واقعاً در این حد و اندازه بوده باشم که دوستان گرانقدری مثل شما خواننده ی خط خطی هایم باشند؛ تا این حد که بود و نبود این خط خطی ها برایشان با اهمیت باشد.(حقیقتاً برایم دلگرمی خیلی بزرگیست)
    راستش همیشه برام رسمی نوشتن خیلی سخت بوده و هست و اگر هم می نویسم یه سبک غیر رسمی داره همیشه نوشته هام؛ به خاطر همین هر وقت می بینم که بعضی دوستان چنین قلمی دارن به شدت غبطه می خورم به توانایی شون که البته می دونم رسیدن به اون مرحله راهی بس طولانی رو می طلبه که من هنوز اول اون راه هم قرار ندارم.
    در نتیجه این روی نثر شما تازه حدوداً می شه زبان اصلی ما :دی یعنی اگر هم بفهمم این یکی رو بهتر می فهمم!!!
    در رابطه با قالب هم چشم هاتون با کلاس و خفن می بینه، لطف دارین واقعاً!

    مهربانی؛

    دیگه نامردی تو خون ماست دیگه :دی
    شما هم اون قالب رو عوض کن تو رو خدا تا خودم هک نکردم عوضش کنم! :دی
    اون یازده ما هم تازه فهمیدم که یک انتظار احمقانه می کشیدم ... چون کسی اصلاً اون سمت این انتظار نبود که بخواد به پایان برسونه این انتظار رو... در واقع همون انتظار پوچ بهترین تعبیری بود که می تونستم به کار ببرم...
    اون سی و دو روز شما هم خیلی تفاوتی نداشت با اون دوران که هر دو ماه یک بار یک پست آپ می کردم ...
    ممنون که رفاقت و معرفت رو تا اینجا به حد اعلای خودش رسوندین ... امیدوارم بتونم جبران کنم واقعاً

    سینا؛

    خوبه که می دونستی :دی
    اون بالش که از من جدا نمی شه :دی اون پروانه هر جا می ره ما رو با خودش می بره .. گفتم که!
    کفترها رو هم برای تنوع از بالا پشت بوم آوردم اینجا :دی
    سیب و فرهاد هم داستان داره که بعداً شاید گفتم یه روزی روزگاری

    دنیا؛

    پاستوریییییییزه!

    پاسخحذف
  6. به واژه ی نا امیدی دقت نکردی!

    اون موقع مطمئن بودم که یه روزی یه چیزی می نویسی و من هم هر روز به همین «امید» وبلاگتو نگاه میکردم!
    وقتی گفتی دیگه نمی نویسی دلیلی برای امید واهی نداشتم
    گرچه می دونستم تقریبا که دلبستگی ت به این وبلاگ یه روزی تو رو به همین دنیای مجازی برمیگردونه ولی ترسم از این بود که دیگه همون «قبلی» نباشی!

    الانم یکم ترس تو وجودم هست!
    چون این دو تا نوشته آخرت دقیقاً برخلاف اون چیزی که من فکر می کردم، شیفت شدن به سبکیه که من ...
    آهان... یادم رفته بود!
    الان و اینجا دیگه برات مهم نیس کی میاد و می خونه و می نویسه!
    هیچی پس....
    منتظر برگشتنت به همون روزایی هستم که برای جمعه ها لحظه شماری می کردم

    پاسخحذف
  7. اگر هنوز نبودي امروز دقيقا" ميشد چهلم وبلاگت ولي چه خوب كه هستي چون من ميخواستم واسه وبلاگت چهلم بگيرم كه در اون صورت مي طلبيد زير قولم بزنم و پست بنويسم؛
    با توام 
ای لنگر تسکين! 
ای تکان‌های دل! 
ای آرامش ساحل!

    با توام 
ای نور! 
ای منشور! 
ای تمام طيف‌های آفتابی! 
ای کبود ارغوانی! 
ای بنفش‌آبی!
    با توام ای شور! ای دلشوره‌ی شيرين! 
با توام
ای شادی غمگين! 
با توام 
ای غم! 
غم مبهم! 
ای نمی‌دانم!
    هر چه هستی باش!
    اما کاش ...
    نه، جز اينم آرزويی نيست:
هر چه هستی باش!
    اما باش!

    پاسخحذف