جمعه، مهر ۱۶، ۱۳۸۹

لینکی با طعم آبنبات

چند وقت پیش روی صندلی پارک کنار دانشگاه نشسته بودم که ماجرای عجیبی نظر من رو به خودش جلب کرد . کنار زمین بازی بچه ها یه دختر کوچولو رو دیدم که یه آبنبات چوبی خوش رنگ و قیافه دستش گرفته بود و مدام این آبنبات رو به پسر بچه ای که اون رو با سکوت عجیبی تماشا می کرد نشون می داد و تمام تلاش خودش رو می کرد تا نگاه اون پسر بچه رو به سمت خودش جذب کنه . پسرک هم بیشتر از اینکه جذب آبنبات شده باشه به نظر می اومد که چیز دیگه ای اینجوری مات و مبهوتش کرده.

این وضعیت ادامه پیدا کرد تا پسر بچه ی دیگه ای که گویا دنبال دخترک می گشت رسید و اون دختر هم با هیجان عجیبی آبنباتش رو به سمت دوست خودش گرفت و پسرک هم رد نکرد و پذیرفت و هر دو با لبخندی بر لب از صحنه خارج شدند ...

اما سوژه ی شماره ی یک هنوز مات و مبهوت وسط صحنه ایستاده بود

انگار که دنیا رو روی سرش خراب کردند

اول دلم خیلی براش سوخت ... اما بعد زدم زیر خنده و براش خیلی خوشحال شدم

چون که حداقل یه هفده هجده سالی زودتر از من قسمت اعظم جنس مخالف خودش رو شناخته بود

......................................

...

.

شعر قشنگ بود ، جذب اش شدم ، تا حدی که تلاش کردم که نام شاعرش رو بدونم ...

تا ... به لینک خیلی جالبی رسیدم ...

...

عجب قصه ای داشت این سادگی ما

جمعه، مهر ۰۹، ۱۳۸۹

لبخند

زمانی که در مقابل راه خویش ، دشمنانی سرسخت و بزرگ را مشاهده کردم

دقیقاً

زمانی بود که برای اولین بار در زندگی

احساس کردم «مرد» شده ام

و زمانی که تلاش همین دشمنان را دیدم که تمام انرژی خود را هزینه کرده اند

تا وانمود کنند مرا نمی بینند و خوارم می پندارند

دقیقاً

زمانی بود که برای اولین بار

احساس کردم در چشم دشمنانم خاری «بزرگ» گشته ام

.

...

....................................................

روزگاری حاکم تاریخ لبخندیست

بر تمام سختی دوران

روزگاری که نه چندان دور

آرزوی این دل تنهاست