چند وقت پیش روی صندلی پارک کنار دانشگاه نشسته بودم که ماجرای عجیبی نظر من رو به خودش جلب کرد . کنار زمین بازی بچه ها یه دختر کوچولو رو دیدم که یه آبنبات چوبی خوش رنگ و قیافه دستش گرفته بود و مدام این آبنبات رو به پسر بچه ای که اون رو با سکوت عجیبی تماشا می کرد نشون می داد و تمام تلاش خودش رو می کرد تا نگاه اون پسر بچه رو به سمت خودش جذب کنه . پسرک هم بیشتر از اینکه جذب آبنبات شده باشه به نظر می اومد که چیز دیگه ای اینجوری مات و مبهوتش کرده.
این وضعیت ادامه پیدا کرد تا پسر بچه ی دیگه ای که گویا دنبال دخترک می گشت رسید و اون دختر هم با هیجان عجیبی آبنباتش رو به سمت دوست خودش گرفت و پسرک هم رد نکرد و پذیرفت و هر دو با لبخندی بر لب از صحنه خارج شدند ...
اما سوژه ی شماره ی یک هنوز مات و مبهوت وسط صحنه ایستاده بود
انگار که دنیا رو روی سرش خراب کردند
اول دلم خیلی براش سوخت ... اما بعد زدم زیر خنده و براش خیلی خوشحال شدم
چون که حداقل یه هفده هجده سالی زودتر از من قسمت اعظم جنس مخالف خودش رو شناخته بود
......................................
...
.
شعر قشنگ بود ، جذب اش شدم ، تا حدی که تلاش کردم که نام شاعرش رو بدونم ...
تا ... به لینک خیلی جالبی رسیدم ...
...
عجب قصه ای داشت این سادگی ما