جمعه، آبان ۱۴، ۱۳۸۹

تپش سنگ

آخر دنیا رودخانه ایست

که از من می گذرد

و به اول دنیا می رسد

و من در این میان

به جرم بستن ساعت مچی

محکوم به شنا کردن در خلاف جهت رودخانه ام

........................................................

...

گرچه نیستیم اما نفسی هست هنوز

دلمان تنگ و بسی شرم و کمی هم نه که کمتر ز کم از واژه ی کمرنگ و

همی منگ و خراب از اثر بنگ و فشنگ و دو سه خط چنگول خرچنگ و

یه کم قهر و نزاع از ننه و ساختن آهنگ و .... بزن زنگو!

که خلاصه نفسی هست هنوز...!

جمعه، مهر ۱۶، ۱۳۸۹

لینکی با طعم آبنبات

چند وقت پیش روی صندلی پارک کنار دانشگاه نشسته بودم که ماجرای عجیبی نظر من رو به خودش جلب کرد . کنار زمین بازی بچه ها یه دختر کوچولو رو دیدم که یه آبنبات چوبی خوش رنگ و قیافه دستش گرفته بود و مدام این آبنبات رو به پسر بچه ای که اون رو با سکوت عجیبی تماشا می کرد نشون می داد و تمام تلاش خودش رو می کرد تا نگاه اون پسر بچه رو به سمت خودش جذب کنه . پسرک هم بیشتر از اینکه جذب آبنبات شده باشه به نظر می اومد که چیز دیگه ای اینجوری مات و مبهوتش کرده.

این وضعیت ادامه پیدا کرد تا پسر بچه ی دیگه ای که گویا دنبال دخترک می گشت رسید و اون دختر هم با هیجان عجیبی آبنباتش رو به سمت دوست خودش گرفت و پسرک هم رد نکرد و پذیرفت و هر دو با لبخندی بر لب از صحنه خارج شدند ...

اما سوژه ی شماره ی یک هنوز مات و مبهوت وسط صحنه ایستاده بود

انگار که دنیا رو روی سرش خراب کردند

اول دلم خیلی براش سوخت ... اما بعد زدم زیر خنده و براش خیلی خوشحال شدم

چون که حداقل یه هفده هجده سالی زودتر از من قسمت اعظم جنس مخالف خودش رو شناخته بود

......................................

...

.

شعر قشنگ بود ، جذب اش شدم ، تا حدی که تلاش کردم که نام شاعرش رو بدونم ...

تا ... به لینک خیلی جالبی رسیدم ...

...

عجب قصه ای داشت این سادگی ما

جمعه، مهر ۰۹، ۱۳۸۹

لبخند

زمانی که در مقابل راه خویش ، دشمنانی سرسخت و بزرگ را مشاهده کردم

دقیقاً

زمانی بود که برای اولین بار در زندگی

احساس کردم «مرد» شده ام

و زمانی که تلاش همین دشمنان را دیدم که تمام انرژی خود را هزینه کرده اند

تا وانمود کنند مرا نمی بینند و خوارم می پندارند

دقیقاً

زمانی بود که برای اولین بار

احساس کردم در چشم دشمنانم خاری «بزرگ» گشته ام

.

...

....................................................

روزگاری حاکم تاریخ لبخندیست

بر تمام سختی دوران

روزگاری که نه چندان دور

آرزوی این دل تنهاست

جمعه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۹

تقدیر تردید

خورشید

بر مسند قضاوت در دادگاه سرخ آسمان

چرخید و رو به من پرسید:

ترکش صد پاره ی زمان

با دلت چه کرد؟

با چشمانی که به سویش بسته شد

لب گشودم

و گفتم:

ترکش صد پاره ی دل

سینه ی نکبت زمان را شکافت

تا به غروب تو برسد

.

..

.....................................................

بیا ای اولین و آخرین ات من

ای که طلوع ات را به اشتباه نشسته بودم

بیا که افق این دل اکنون به سوی توست

بیا و رها کن این تن خسته را از زمین

سه‌شنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۹

و این اکنون منم

چه باحال شد؟!!!

نه؟

اینجا رو میگم

.....

حقیقت اش خب آدم یه وقت هایی تو یک وضعیت هایی قرار می گیره که مجبور می شه یک سری تصمیم هایی رو بگیره که هیچ راه برگشتی هم برای خودش باقی نذاره و یک جایی مثل اینجا رو در کل به ورطه ی فنا بسپاره ...

ولی خب من رو هنوز هیچکس نشناخته

اگر یک چیزی رو دوست داشته باشم برای رسیدن بهش کاپرفیلد رو هم در گذر از دیوار چین جا می ذارم ... و این وبلاگ تقریباً یه همچین حکمی رو داشت که دلبستگی بهش باعث شد زیر حرفم بزنم و دوباره برگردم و انگار نه انگار که اون من بودم که رفتم که دیگه بر نگردم و اینا ...

عکس زیر هم دقیقاً به بیان همین رابطه ی بین من و اینجا اشاره داره



(اون پروانه هم همیشه هرجا می ره منو با خودش می بره..

یعنی بلند می کنه بال می زنه ... بال نمی زنه ول می کنه)

از این به بعد هم دیگه اصلاً برام مهم نیست کی میاد و کی میره و از نوشته های من ناراحت میشه یا نمی شه و با خیالی راحت تر از آب خوردن ، اینجا می نویسم از خودم و برای خودم (و متفاوت تر از خودم) حتی با هیچ خواننده یا با خیلی خواننده ..

یعنی چه فرقی می کنه ؟

یک نفر از روی معرفت حرفای تو رو بفهمه بِه از هزار نفر سیاهی لشگر

که بیان تجلیل و تمجید کنن و برن

که بری بازدید پس بدی و بیای

...

پس با دلی آکنده از جوهر

فاجعه ی ققنوس روزهای خوبی را برای خودش و خودم و خودت آرزومند است

به امید حقّ