نشسته بودم توی مترو و منتظر حرکت قطار بودم . هشت ایستگاه رو همیشه غرق در افکار عجیب و غریب خودم طی می کنم تا برسم به مقصد . این بار هم داشتم به مساله ی تقریبا همیشگی یعنی مساله ی رهایی فکر می کردم که ناگهان گردن نفر بغلی خم شد و سرش اومد روی شونه های من . انگار خیلی خسته بود بنده ی خدا که نفهمید چه جوری بیهوش شده. یه کم ارتفاع شونه هام رو براش تنظیم کردم که گردنش درد نگیره بیچاره در طول مسیر . به افکار خودم ادامه می دادم ... کجا بودم ؟ ... آهان ، رهایی ، اما نه! انگار این نفر بغلی یه مقدار ذهن من رو به خودش مشغول کرده بود . گفتم خوش به حالش ، انقدر فکرش آزاده که تا نشست خیلی آروم و نسبتا زیبا خوابش برد ، اون هم رو شونه های نفر بغل دستیش ، راحت راحت ، اون وقت من حتی شبا هم کلی باید زور بزنم تا خوابم ببره، به خودم گفتم حتما باید خیلی آدم کم درد و غصه ای باشه که هیچ درگیری ذهنی ای نداشت که تونست انقدر راحت توی این همه سر و صدا و آدم و بوی... سفر کنه به عالم سکوت و رویا . خلاصه حضورش حداقل باعث تنوع در افکار من شده بود تا حدودی ، کم کم دیدم دارم به ایستگاه مقصد نزدیک می شم ، دلم هم نمی اومد بیدارش کنم، خیلی عمیق و آرامشناک خوابیده بود بیچاره، یه نگاه به تیپ و ظاهرش کردم ، به نظر می اومد طرفای ایستگاه خزانه و علی آبادی چیزی بخواد پیاده شه ، گفتم جهنم و ضرر ، من که خیلی برام فرقی نمی کنه ، فوقش یه مقدار دیر تر می رسم خونه، خلاصه نشستم و باز هم به افکار پریشون خودم پرداختم ، این بار دیگه واقعا فضا ایجاب می کرد که به همون مساله ی رهایی خودم فکر کنم ، خلاصه قطار رفت و رفت و این بنده ی خدا هم خوابید و خوابید، تا رسیدیم به ایستگاه شهر ری . بیدار شد، یه نگاه به من کرد ، یه نگاه به ایستگاه کرد و در آخر یه نگاه هم به ساعتش کرد ، بلند شد و شروع کرد به ناله و غرغر که اینبار هم خواب موندم و ای تف به این زندگی و این شهر و این مردم و کدخدا و در نهایت خدا و پیاده شد و رفت که رفت . من هم خیلی متعجب از اون خواب آروم و این آدم داغون ، پیاده شدم و رفتم روی لاین برگشت . بعد از چند دقیقه بالاخره قطار اومد ، این بار دیگه نمی شد نشست ، به زور سوار شدم ، وقتی هم که در بسته شد از فشار آدم های پشت سرم چسبیدم به شیشه ی در. توی این شرایط فقط می شد به یک مساله فکر کرد و اون اینکه دل سوزوندن برای آدمایی که نمی شناسیمشون و اونها هم معرفتی نسبت به ما و این دلسوزی ما ندارند ، نه تنها به نفع اونها نیست ، بلکه ما رو هم به حضیض بی انتها می رسونه.
.
-------------------------------------------------------------------
می روم به سوی کوی یاری از زمین بریده
تا بجویم از دو بال او رهی به صد سپیده