یکشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۸

رهایی

نشسته بودم توی مترو و منتظر حرکت قطار بودم . هشت ایستگاه رو همیشه غرق در افکار عجیب و غریب خودم طی می کنم تا برسم به مقصد . این بار هم داشتم به مساله ی تقریبا همیشگی یعنی مساله ی رهایی فکر می کردم که ناگهان گردن نفر بغلی خم شد و سرش اومد روی شونه های من . انگار خیلی خسته بود بنده ی خدا که نفهمید چه جوری بیهوش شده. یه کم ارتفاع شونه هام رو براش تنظیم کردم که گردنش درد نگیره بیچاره در طول مسیر . به افکار خودم ادامه می دادم ... کجا بودم ؟ ... آهان ، رهایی ، اما نه! انگار این نفر بغلی یه مقدار ذهن من رو به خودش مشغول کرده بود . گفتم خوش به حالش ، انقدر فکرش آزاده که تا نشست خیلی آروم و نسبتا زیبا خوابش برد ، اون هم رو شونه های نفر بغل دستیش ، راحت راحت ، اون وقت من حتی شبا هم کلی باید زور بزنم تا خوابم ببره، به خودم گفتم حتما باید خیلی آدم کم درد و غصه ای باشه که هیچ درگیری ذهنی ای نداشت که تونست انقدر راحت توی این همه سر و صدا و آدم و بوی... سفر کنه به عالم سکوت و رویا . خلاصه حضورش حداقل باعث تنوع در افکار من شده بود تا حدودی ، کم کم دیدم دارم به ایستگاه مقصد نزدیک می شم ، دلم هم نمی اومد بیدارش کنم، خیلی عمیق و آرامشناک خوابیده بود بیچاره، یه نگاه به تیپ و ظاهرش کردم ، به نظر می اومد طرفای ایستگاه خزانه و علی آبادی چیزی بخواد پیاده شه ، گفتم جهنم و ضرر ، من که خیلی برام فرقی نمی کنه ، فوقش یه مقدار دیر تر می رسم خونه، خلاصه نشستم و باز هم به افکار پریشون خودم پرداختم ، این بار دیگه واقعا فضا ایجاب می کرد که به همون مساله ی رهایی خودم فکر کنم ، خلاصه قطار رفت و رفت و این بنده ی خدا هم خوابید و خوابید، تا رسیدیم به ایستگاه شهر ری . بیدار شد، یه نگاه به من کرد ، یه نگاه به ایستگاه کرد و در آخر یه نگاه هم به ساعتش کرد ، بلند شد و شروع کرد به ناله و غرغر که اینبار هم خواب موندم و ای تف به این زندگی و این شهر و این مردم و کدخدا و در نهایت خدا و پیاده شد و رفت که رفت . من هم خیلی متعجب از اون خواب آروم و این آدم داغون ، پیاده شدم و رفتم روی لاین برگشت . بعد از چند دقیقه بالاخره قطار اومد ، این بار دیگه نمی شد نشست ، به زور سوار شدم ، وقتی هم که در بسته شد از فشار آدم های پشت سرم چسبیدم به شیشه ی در. توی این شرایط فقط می شد به یک مساله فکر کرد و اون اینکه دل سوزوندن برای آدمایی که نمی شناسیمشون و اونها هم معرفتی نسبت به ما و این دلسوزی ما ندارند ، نه تنها به نفع اونها نیست ، بلکه ما رو هم به حضیض بی انتها می رسونه.

.

-------------------------------------------------------------------

می روم به سوی کوی یاری از زمین بریده

تا بجویم از دو بال او رهی به صد سپیده

۱۴ نظر:

  1. راستش گاهی اوقات آدم باید از کار خودش راضی باشه
    مهم نیست بقیه مفهوم اون رومی فهمن یا نه
    مهم اینه که توخوشحال باشی از انجام کارت

    پاسخحذف
  2. راستش گاهی اوقات آدم باید از کار خودش راضی باشه
    مهم نیست بقیه مفهوم اون رومی فهمن یا نه
    مهم اینه که توخوشحال باشی از انجام کارت

    پاسخحذف
  3. اومدی ثواب کنی کباب شدی
    اون بنده خدارو بیدار میکردی که هم اون جانمونه هم تو مجبور نشی مسیری رو الکی طی کنی اونم با فشردگی تمام!!
    من خودم تو کف این جور آدما میمونم که چه طور تو اون محیط میخوابن.یعنی اینقد خسته هستن.اینقد از صبح تا شب جون کندن تا یه جا پیدا میشه میگیرن میخوابن اونم نا خوداگاه!؟

    پاسخحذف
  4. چه جالب بود
    خيلي خوب نوشته بودي
    حالا واقعا اتفاق افتاده بود ؟
    البته عجيب و غريب نيست
    ولي برام جالبه
    خوب توصيف كرده بودي

    پاسخحذف
  5. ضمنا با اجازه لينك شدي
    :-)

    پاسخحذف
  6. آدم بی انصافی بوده که به مهربونی تو اهمیت نداده ؛ ولی خدایی دست مریزاد ! کار قشنگی کردی .


    نیت ات که خوب بوده . دنبال تشکر زمینی ها نباش .

    پاسخحذف
  7. منم بودم شايد كار تو رو مي كردم، خيلي قشنگ نوشته بودي ممنون

    پاسخحذف
  8. بهترین کار اونی هستش که با اصول تو در یک جهت باشه خواه در جهت جامعه خواه خلاف اون.

    پاسخحذف
  9. سینا
    خب تو هم بودی دلت نمیومد بیدارش کنی ، ولی فکر کنم حق با تو باشه ، خستگی زیاد کلن فکر و خیال رو از سر آدم می بره و خود آدم رو هم از هوش!

    قاصدک
    ممنون از نظرت ، لطف داری
    راستش داستان اتفاق افتاده بود فقط یه کم افزودنی های مجاز بهش افزودم (پیاز داغ)
    ;)

    یاسمن اکبر پور
    مرسی از حضورت و ممنون از نظرت

    پاسخحذف
  10. ـ سواد وحشت کشتارگاه و سایه تیغ

    و بیم رستن فواره های خون... ـ

    «آری

    ولی

    چرای بره نوباوه را نظاره کنیم

    به واحه های علف

    دراین سترگ بیابان

    عجیب گیتی هموار می تواند بود،

    عجیب کوچک و خوشبخت ...»

    «ولی سپیده دندان گرگ درراه است ...»

    «به آب و سبزه بیندیشیم ،

    به مهربانی عصر....»

    ...
    اسماعیل خویی
    .
    .
    .
    نمی دونم چرا یادش افتادم
    ...
    ربطش رو بیاب
    ;)

    پاسخحذف
  11. سلام
    راستش واسه اظهار نظر کردن توی این مورد ها کار سختیه.
    تنها راهه این که بدونی کار درستی کردی اینه که فکر کنی اگه زمان به عقب برگرده این کار و باز هم انجام میدی یا نه.
    کار خوب انجام دادن باید ببینیم که باطنش هم درسته یا اگه یکی که داره با سنگ می زنه لامپ تیر چراغ برق رو میشکنه سنگش نمی رسه ما بریم جاش بشکنویم ظاهرش مثبته اما باطنش نه نیست.
    اما در شرایط درست آدم نباید توقعی حتی تشکر از طرف داشته باشه.البته کاره آسونی نیست اما قشنگترین شکل کمک کردنه.البته به نظر من.
    موفق باشی

    پاسخحذف
  12. سلام امین جان
    خوشحالم که یه دوست جدید پیدا کردم
    جمله ای که نوشته بودی برای شناخت چهره واقعی دیگران باید ناشناس باقی بمونی برام جالب بود ،میشه بیشتر توضیح بدی ناشناخته موندن یعنی چی؟

    پاسخحذف
  13. آیسان

    ممنون دوست جدید عزیز
    من هم همچنین ، نظر لطفته
    ...
    یه جا خونده بودم
    هرگز خودت رو برای کسی تعریف نکن
    چون اون کسی که تو رو برای خودت می خواد احتیاجی به اون تعریف نداره
    اون کسی هم که تو رو برای چیز دیگه ای می خواد باورت نمی کنه.
    ...
    حقیقت اینه که آدم های زیادی وارد زندگیت می شن ، ولی دلیل نمی شه که چون وارد شدن برای همیشه با تو بمونن .
    چیزی که توی «درباره ی من» یا هر چیزی شبیه این می نویسی ، دیگران رو فقط به سمتی هدایت می کنه که از بیرون به تو برسند و اصولن این رسیدن ، عمقی رو از لحاظ معرفت برای کسی ایجاد نمی کنه ...

    پاسخحذف
  14. تو نیستی
    و من خوب می‌دانم،
    این دل گرفته هر چقدر هم ببارد
    نه خزان تنهایی ام
    می شود بهار
    نه کویر سینه‌ام
    لاله زار
    و نه یأس واژه های ذهنم
    یاس سپید!


    اما
    بغض می شوم
    تا ببارم

    شاید به کنج آسمان دلم
    پیدا شوی
    رنگین کمانم!

    پاسخحذف